تحولات لبنان و فلسطین

عباسلو می‌گوید، من آن کسی که در شعرهایم هستم در دنیای بیرون نیستم. شخصیت بیرونی من مادری با دو فرزند است، من یک پزشکم اما در کنار این دنیای بیرونی که اینقدر شلوغ است یک دنیای عاشقانه درونی دارم که در اشعارم نمایان شده است.

آن کسی که در شعرهایم هستم در دنیای بیرون نیستم/شعر من باید داد بزند که من زنم/شعر اساساً غمگین است

به گزارش گروه فرهنگ و هنر قدس آنلاین، مژگان عباسلو کسی است که در کنار ذوق و قلم شاعرانه‌اش ردای طبابت به تن کرده و اگر با دستانش مرحمی بر تن بیماران است، با کلام شاعرانه‌اش نیز روح را نوازش می‌کند. همانقدر که شاعری و پزشکی از هم دور است خلوت شخصی و دنیای پرهیاهوی بیرونی‌اش نیز با یکدیگر فاصله دارد. اما وقتی با او همکلام می‌شوید می‌توانید ظرافت روحش را حس کنید که شاعرانگی‌اش نیز از این آبشخور سیراب می‌شود و با همین روحیه همراه و حامی خوبی برای بیمارانش است.

او به تازگی مجموعه شعری را در قالب سپید به نام «ناخاطرات» منتشر کرده که روایتی از یک دنیای عاشقانه و زنانه است، شعرهای این کتاب برای کسی سروده شده که نیست و خاطراتی را رقم زده که اتفاق نیفتاده و هنوز ناخاطراتند. او که غزل‌سراست حالا تجربه تازه‌ای را در سبک‌های جدیدتر شعر رقم زده و از نتیجه کار هم راضی است.

«ناخاطرات» شامل ۵۰ قطعه شعر در قالب سپید است که توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. «از سیب‌ها بپرس»، «از لب برکه‌ها»، «هم‌قفسان» «شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری» و ... از دیگر مجموعه های این شاعر است.

در ادامه گفت‌وگوی قدس را با این شاعر خوش ذوق می‌خوانید.

شما بیشتر به عنوان شاعری غزلسرا شناخته می‌شوید اما در شرایطی که تثبیت شده بودید سراغ شعر سپید رفتید. انگیزه شما از این چرخش در وادی شعر و چاپ مجموعه «ناخاطرات» چه بود؟

بله. من تقریباً غزلسرا بودم و تا پیش از مجموعه «از لب برکه‌ها» مجموعه چاپ شده‌ای به جز غزل نداشتم و برای من که تحت تأثیر جریان‌های مختلف سعی می‌کردم هنجارشکنی زبانی داشته باشم در «هم قفسان» بیشتر به معنا پرداختم و فکر می‌کنم زبان خودم را در غزل پیدا کردم و به گمانم اینجا همان نقطه‌ای است که دوست دارم در غزل باشم.

ما در شعر سپید شاعران خیلی خوبی داریم و نمی‌توانم بگویم دنبال یک اتفاق جدید بودم، بلکه بیشتر می‌خواستم تجربه جدیدی برای خودم داشته باشم و آن ده سالی که عزلت‌نشینی پیشه کردم و در آمریکا سکونت داشتم فرصت خوبی به دست آمد که این شعرها سروده شود و شاید بتوان گفت برای من گریزی از غزل به شعر سپید بود و تجربه جدیدی خلق شد که بیشتر شعرهایش ناخاطرات و اتفاقات نیفتاده هستند مانند «چه چای‌هایی که ننوشیدیم در کافه‌هایی که با تو نرفتم و چه نیمکت‌ها که مرا کنار تو ندیده فراموش کردند» یا شعر دیگری که می‌گوید «نقش مهمی در این نمایشنامه ندارم قرار است او در یک کافه کوچک آن طرف میز بنشیند و من این طرف میز نباشم». اینها در واقع بیشتر ناخاطراتند و درباره عاشقانه‌هایی است که اتفاق نیفتاده است.

به سکونت در آمریکا اشاره کردید؛ آیا زندگی در یک جغرافیا و فرهنگ متفاوت تأثیری در این تغییر روند داشته است؟

وقتی آمریکا بودم این فرصت را پیدا کردم که شعر شاعران جهان را بخوانم و جالب است که بی‌ربط به محل سکونتم بیشتر شعر شاعران عرب را خواندم. شاید چون آنها هم تجربه زندگی در غرب را داشته‌اند. اما به نظرم این اتفاق بیشتر نتیجه یک رخداد درونی بود. باید بگویم آن کسی که در شعرهایم هستم در دنیای بیرون نیستم. شخصیت بیرونی من مادری است که دو فرزند دارد، پزشکم و از نظر شغلی بسیار درگیر بیمارستان و بیماران و پیگیر فوق تخصص هستم و جالب است بدانید در بیمارستان و یا بسیاری اماکن دیگر کسی نمی‌داند من شاعرم، اما در کنار این دنیای بیرونی که اینقدر شلوغ است یک دنیای عاشقانه درونی دارم و اتفاقاً در «ناخاطرات» اشاره کردم که هیچ کدام از اینها در بیرون من اتفاق نمی‌افتد. ضمن اینکه لزوماً نباید آنچه که شاعر می‌گوید نمود بیرونی داشته باشد.

شعرهای «ناخاطرات» عاشقانه است و عدم حضور معشوق خبر از غمی شیرین و تجربه‌ای متفاوت دارد. علیرغم این که دنیای درون و بیرون شما با هم بسیار متفاوت است اما این احساسات از کجا نشأت می گیرد؟

شعر اساساً غمگین و در شرح فراق و عشق است. عشق بی‌پرده با احساسات روبه‌روست و عشق‌هایی ماندگارند که نافرجامند و اتفاقاً چنین آثاری هم در ذهن‌ها می‌مانند. همه ما تجربه‌های عاشقانه داریم و چه بسا برخی از آنها دستمایه خلق آثاری هم بشود اما گاهی شاعر به مرحله‌ای می‌رسد که قسمتی از شعرش تجربه شخصی است و مابقی جدال با کلمات است. وقتی من شعرهای «ناخاطرات» را می‌نوشتم درگیر تجربه‌های درونی عاشقانه‌ای بودم که نمود بیرونی نداشت و شاید بتوان گفت یک تجربه کاملاً فردی بود و طرف مقابلی وجود نداشت. اتفاقاً از این حیث «ناخاطرات» از بقیه عاشقانه‌ها متمایز است چراکه دست ذهن در خلق آن باز است؛ بنابراین وقتی کتاب‌هایم را مرور می‌کنم می‌بینم به درکی از غم و عشق در این دو کتاب آخرم رسیدم.

بعد زنانه در «ناخاطرات» بسیار قوی و نمایان است و در اشعار این مجموعه می‌توان حضور و لطافت زنانه را احساس کرد. چقدر این اتفاق تعمدی بود؟

خوشحالم این را می‌شنوم! برخی فکر می‌کنند شعر باید فراجنسیتی باشد اما معتقدم شعرِ من باید داد بزند که من زنم! به نظرم شعر در سرزمین ما مردانه است و غزل هم که از ابتدا مردانه بوده و از خط و خال و چشم و گیسو حرف زده اما اگر یک زن می‌خواست از معشوقه‌اش بگوید چه باید می‌گفت؟ فروغ چند شعر سرود و با او مخالفت شد در حالی که وقتی اشعار موزونش را می‌گفت در واقع تلاش می‌کرد زنانه حرف بزند و گاهی مجبور بود اشاره مستقیم کند اما کم کم توانست این را در اشعارش نشان دهد که به قول شما کسی که این شعر را گفته یک زن است و لطافت زنانه را در آن جاری کرده است. من در «هم قفسان» تعمداً این زن بودن را پررنگ کردم مانند «تا غمت خار گلو هست گلوبند چرا/ کشته‌هایت چه نیازی به تجمل دارند» و معلوم است که یک زن این را می‌گوید.

حالا که حرف شاعران زن هم به میان آمد، در بین آنها کسی هست که برای شما تاثیرگذار و مهم بوده باشد؟

شما مطمئن باشید وقتی از شعری با تمام وجودتان لذت می‌برید خواه ‌ناخواه در ذهن شما ته نشین و دستمایه نوشتن می‌شود. مثلاً وقتی در شعر سپید اشعار لیلا کردبچه را می‌خوانم کیف می‌کنم، خیلی کم پیش می‌آید که آدم به خودش بگوید کاش من این شعر را گفته بودم! وقتی این را می‌گویید یعنی آن شاعر کارش را درست انجام داده است. اشعار رؤیا شاه حسین زاده را نیز می‌پسندم، در غزل هم شاعران خوبی مانند پانته‌آ صفایی بروجنی داریم که یک زمانی خیلی خوب شعر می‌گفت یا کبری موسوی و نفیسه سادات موسوی که اشعار خوبی دارند.

به نظرم کسی که شعرخوان است حتماً شعر خوب را تشخیص می‌دهد. شعر مانند چای و نان است و اگر وجود نداشت حتماً زندگی و عشق عریان بود. هنرهای دیگر مانند سینما بی‌پرده همه چیز را نشان می‌دهد اما کاری که شعر و غزل می‌کند در لفافه‌ای زیبا شیرینی را پنهان کرده و اجازه کشفش را به مخاطب می‌دهد.

البته پدیده‌های نوظهوری مانند مریم جعفری آذرمانی هم داریم که شعر خاص و متفاوتی دارد و مانند این است که یک مشت پیچ و مهره در دهان بریزی و بجوی. کلمات در اشعارش زمخت هستند اما به قدری زیبا شعر گفته از آن لذت می‌برید.

خانم عباسلو شما هم پزشک هستید و هم شاعر. دنیایی که در بیرون شاهدش هستید آمیخته با درد و رنج و گاهی مرگ است و شاعری هم لطافت و سبکبالی خودش را دارد. چه شد که این دو را کنار هم زندگی کردید؛ آیا این نمودی از همان دو دنیای متفاوت درون و بیرونتان نیست؟

بله همینطور است. هفده سالم بود که شعری در جواب سهراب گفتم و عمویم احسان عباسلو (منتقد و نویسنده) تصادفاً آن را روی میز اتاقم دید و یک روز مرا به انجمن ادبی‌شان برد و گفت این را بخوان. علیرغم این که شعر ضعیفی بود اما آنجا مرا تشویق کردند و سبب شد دیگر شعر را رها نکنم. خاطرم هست یک بار دکتر بهروز یاسمی به شب شعری آمد و من هم غزلی پر از ایراد وزنی را خواندم. ایشان به من گفت وقتی اینقدر خوب شعر می‌گویی ای کاش ایرادات وزنی را هم برطرف کنی که از این خیلی بهتر خواهد شد و کتاب عروض و قافیه دکتر شمیسا را به من معرفی کرد و تقطیع را آموختم.

اما ماجرای پزشک شدنم به کودکی‌ام بازمی‌گردد که مادرم در دوره‌ای بیمار بود و تمام فکر و ذکرم این بود که پزشک شوم و او را مداوا کنم. اما پزشکی برای من خیلی مشکل است زیرا روحیه لطیفی دارم و طبیعتاً بخشی از انتخاب این شغل به این دلیل است که از ادبیات نانی درنمی‌آید و به سمت پزشکی رفتم. اما همچنان دیدن صحنه‌هایی از بیماران برایم آزاردهنده است. روز گذشته در بخش هماتولوژی با دیدن بیماران فقط زیر لب دعای شفا می‌خواندم و حال بد آنها در روحیه من تأثیر می‌گذارد. از طرفی دنیای شعر و شاعری هم مرا قدری بیشتر لطیف کرده و تحمل این صحنه‌ها بسیار سخت است اما در نهایت هردو را کنار هم دارم.

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.